بنام خالق زیباترین داستانها
چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود . لباسش را مرتب کرد . دستی به سر و رویش کشید . خودش را در آینه برانداز کرد . لبخند کم رنگی بر گوشه ی لبانش نقش بست .یادش آمد که منتظر کسی نیست .کنار سفره ی هفت سین نشست .